سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت...
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

انگور دل خیلی ها را غوره ، غوره از سر تاک زندگی میچینند ....نرسیده ... کال ، خام ...آن طعم گس دانه ها و ترش غوره ها تا ابد همراهشان میماند ...خام می آیند .... خام میروند ...

دانه های انگور دل خیلی ها هم ؛ خوب که میرسد ، کشمش میشود ، همانطور خشک میماند ؛ بی هیچ شوری ، عشقی ؛ لرزش دلی ...بخت اگر یاریشان کند امید شراب شدن  هست ...اما از کشمش تا شراب ؛هزار سال نرفته ؛ راه است ...

بعضی ها اما انگور دلشان" می" میشود ...عشق زمینی ، میسازی را خوب میداند ...

نگاهی ، کلامی ، فضیلتی ، توجهی دل را که لرزاند ، کم کم آتش دل شعله ور میشود ؛ دانه های انگوردل هی بالا و پایین میپرند.جوشش و جوشش .. آرام و قرار از تن رخت میبندد و خواب از چشم ها... کسی میشوی که هرگز نبوده ای ؛ ندیده ای ، نمیشناسیش ...

میجوشی و بی قرا ری و وصال که حاصل میشود ؛ انگور دلت شراب شده ...شرابی زلال و گس و داغ و مسکر ...

آنقدر زلال که با یک تلنگر اشک هایت جاری میشوند و اشک ترجمان عشق است ...دارایی عاشق !

گس ! آنقدر که حتی با نیم نگاه معشوق به اغیار بشود زمین و زمان را به هم دوخت ...

داغ ! آنقدر که با دیدنش ؛ تمام غم ها را بشود در دل سوزاند ...و آنقدر مسکر که میپنداری رویای وصال تو را دست هیچ فراقی بر باد نخوا هد داد ...

شراب که شد دل ، خیلی ها هم نجست میدانند و استغفارت میکنند ، از یاران دیروز " ای دریغا دوست د اران یاد باد"ی برایت میماند و تا به خود می آیی ، میبینی همه رفته اند و تو مانده ای و معشوقی وفادار یا ....نگاری بی وفا! دست ساقی اگر برایت تقدیر دیگری زده باشد ؛ دل را توفیق جوشش و غلیان دیگری است ....

آنزمان که از بی وفایی معشوق رنجیدی ؛ در چشم های اراده اش ؛ " نمیتوانم ؛ نمیخواهم ؛ نمیشود " دیدی ؛ از زلالی رود جاری دلش ؛ سرچشمه خواستی و نیافتی ...از زیبایی اش به عجب عجب افتادی ...تو را رها کرد و رفت ...از ناتوانی اش پریشان شدی ...شباهتتان خسته ات کرد ...به یک خلاء رسیدی ؛ به یک خلاء فکر کردی ...از یک خلاء بیقرارشدی ؛ آنوقت شراب دلت باز به غلیان می افتد ...

میجوشی ...از احساس حضور یک معشوق قدیمی از همانهایی که در خانه بوده و گرد جهان دنبالش میگشتی ...میجوشی ؛ در حسرت معشوقی که فنا ندارد ...میجوشی در رویای فداشدن در صفات ؛ اسماء و افعال معشوقی ؛ عشق آفرین !

گرم و داغ و غرق میشوی ؛ میجوشی همچون ؛ لیلی ها ...یوسف ها ...موسی ها ...عیسی ها ...محمدها ...

میجوشی و میجوشی تا پای رفتن جان از بدن ...تا پای بر باد رفتن زندگی ؛ منیت ها کنار میرود ؛ آلودگی ها پاک میشود ...آنوقت شراب دلت را سرکه میکنند ...و سرکه خوراک علی است ....آنوقت خلیفه الله عشق ؛علی ؛خریدار دل توست و این مزد عاشقی است ...

گوارایت ...

 

 

 

_____________________________________________________________________

 

پ.ن : بعضی هام الکل صنعتی ان ، ادای عاشقا رو در میارن ...بی خیال ...

تو نوشت : عشق کشمشیت ارزونی خودت ! حالا مونده تا تو یکی شراب بشی ....

درد نوشت : خدایا ...آتش دلم ....وای از دلم : (


[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 7:9 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

از بعضی آدم ها که بخواهی زندگیشان را تعریف کنند؛ چهارتا جمله ی تر و تمیز شسته رفته تحویلت میدهند که : در سال فلان به دنیا آمدم .فلان مدرک تحصیلی را دارم .ازدواج کردم . بچه دارشدم و روزی هم میمیرم و تمام ...

اما بعضی از آدم ها هم اگر قرار باشد بیوگرافیشان را برایت بگویند ؛ هر روزشان میشود فرهنگ لغت قطوری که هر لحظه و تصمیم و حادثه اش هزار جور معنی و مفهوم ورنگ دارد ...

من هم سالها پیش فکر میکردم ؛ حالا که به دنیا آمده ام ؛ بالاخره بزرگ هم میشوم و مثل رویای تمام دختران سرزمینم ؛ به 18 سالگی و سن قانونی که رسیدم ؛گواهینامه میگیرم و ماشین بابارا دو در میکنم ...بعد هم ازدواج میکنم وبچه دار میشم و روزی هم متاسفانه ...میمیرم و تمام....! اما گاهی نویسنده ی فرهنگ لغت زندگی همان الف زندگی ات را پر از معانی ای میکند که شبیهشان را نه تو و نه هفت جد و آبادت (به گمانم آبای صحیح باشد !) تا به حال درهیچ قاموس و دیکشنری وفرهنگ لغتی ندیده باشید ...

حوزه برای من از لغات مهجوری بود که در فرهنگ لغت ذهنم مترادف های اینچنینی داشت : فاطی کماندو، فناتیک ،وا مگه آخوند زنم داریم؟؟ موهاتو بده تو دختر !اینا با خودشونم قهرن !

و با همه ی این تفکرات اما من ؛هنوز از هیاهوی نوجوانی بدر نیامده بودم که تا بخود آمدم ؛ شیفته ی سبک زندگی ،آرمان و جهان بینی مردانی شدم که پاتوقشان وادی السلام نجف بود و شب ها خاک سجده گاهشان از اشک دیده گل میشد وصبح ها صدای خنده هایشان از حجره هاشان هم بیرون میزد ! همان هایی که طی الارض برایشان آب خوردن بود و هر که نیمه شب ها چراغ حجره اش خاموش بود ؛ فردا صبح تحویلش نمیگرفتند ...

من با آرمان چنین مردانی با همه جنگیدم و وارد حوزه شدم ...وارد جایی که شاید تاقبل از آن ؛از شعاع 20کیلومتری اش فقط با ماشین رد شده بودم ...

اعتراف میکنم که همان هفته ی اول آیه ی "فلولانفر من کل فرقه منهم طائفه لیتفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم(توبه:122)"را نوشتم و زیر یک روضه ی باز وبالای تختم چسباندم !(روضه ی باز پوستر حرم سیدالشهداست که از دیوار اتاقم کنده وباخود آورده بودم ویکی از دوستان اهل دل گاهی می آید و خیره خیره نگاهش میکند وچشمانش نم اشک برمیدارد ...)

اعتراف میکنم که تاچند ماه با صندل های شیک زنانه ای که بیش ازیک کفش پولشان را داده بودم ؛ سر کلاس میرفتم و جو نعلین پوشی گرفته بودم ...شدید...! تعطیلات درس و حوزه که میشدوبه خانه ام که برمیگشتم ؛ یا در نظر بعضی ها آدم فضایی بودم، یا حاج خانوم شده بودم و باید برایشان روضه میخواندم !

اعتراف میکنم که یک نیمه شب وقتی ابزار ریا (تسبیح ، سجاده ، کتاب دعا و ...) به بغل رفته بودم جایی نماز بخوانم با دیدن یک گربه از ترس داشتم سکته میکردم و با جیغی بنفش چند نفر را ازخواب پراندم ...

حالا 4 سال از آن روزها میگذرد وحوزه هنوز برای من همان آرمانشهر و عشق آبادی است که با روضه های فاطمیه و محرم استادمان قبل از شروع کلاس مترادف است ...

اینجا ما باعروه و منطق مظفر و لمعه و حلقات اولی وثانی وثالث وباب حادی عشر وبدایه وکفایه هر روز معانقه می کنیم وگاهی شب های امتحان به این فکر می افتیم که به دنبال مزار مطهر علمای اسلام من جمله شهیدین اعم از اول و ثانی رحمهما الله ،شهید صدر ، حضرت علامه ،جناب ملاصدرا،مرحوم مظفر و ...رحمهم الله گشته و دخیلی به فبور مطهر ایشان ببندیم ...

 

 

اینجا ما شب های امتحانمان را شب آفتابی می نامیم وذکر زیر لب و گاهی دسته جمعیمان "مکن ای صبح طلوع " است ... با یار وفادارمان "فلاسک" تا صبح بیداریم و فردا بعد از امتحان در طرح "اذان تا اذان " (ظهر تا مغرب ) یک کله میخوابیم !

ما اینجا گاهی اتاقهایمان ( که حجره مینامیمش) را روی سرمان میگذاریم ، برای هم تولد میگیریم ؛گاهی که رفیقمان عروس میشود؛ عروسی هم میگیریم و برایش شعر هم میخوانیم که : "عروس ما ناز داره ؛ یه فرغون جاهاز داره "

ما گاهی ماشینهای باباهایمانرا دو در هم میکنیم ،شمال و جاده چالوس و خزر شهر و پارک سیسنگان ودریا هم رفته ایم !

زمستان ها وسط حوض خالی خوابگاهمان فوتبال بازی میکنیم و تابستان ها رفقایمان را در حوض پر آب می اندازیم .

از دست تی و جارو و لنگه دمپایی و راکت بد مینتون اگر کاری بر نیاید آستین بالا می زنیم و از درخت های توت بالا میرویم و محصول برداشت میکنیم ...با تشویق هایمان باشگاه را روی سرمان میگذاریم و تیم والیبالمان را همین امسال قهرمان استان میکنیم ...

گاهی که غذایمان ته میگیرد ؛ یا خرده نان و باقیمانده ی غذایی داشته باشیم کفتر بازی هم میکنیم !

فاطمیه ها و محرم خیمه میزنیم و با روضه خوانی بهترین استادمان ؛ گاهی توی روضه های عشق غش میکنیم ...

ولادت های ائمه جشن میگیرم وعید غدیر که میشود حجره به حجره دنبال سادات خوابگاه که قهرا استتار کرده اند؛ می گردیم و عیدی میگیریم!

زیر چادرهایمان لباس های رنگی رنگی هم میپوشیم ، ما هم از جنس زنان دیگریم ...

کلی هم رفیق فشن و سانتی مانتال داریم ...

و در آخر باید تصریح کنم ما عمامه و جشن عمامه گذاری نداریم ...افتخار ما همین چادر های مشکیمان است ...

 

__________________________________________

پی نوشت : گاهی وقت ها که خدا توفیقمون بده تبلیغم میریم حوصله کردید بسم الله : http://kabootaredel.parsiblog.com/Posts/15/

عکس نوشت 1:شب امتحان !

عکس نوشت 2: صبح پس از امتحان


[ یکشنبه 92/2/22 ] [ 6:5 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

از بهشت که بیرون رانده شدیم یادت رفت این ابلیس بود که زیر پایمان نشست و از آغوش خدا بیرونمان کشید ...یادت رفت و همه چیز را گردن حوای هبوط کرده انداختی.... تمام آدم ها قاضی شدند و در محکمه ی تاریخ تمام حواها محکوم،حتی همین حوای دم  دست تو...                                                                                         

هبوط ما مقدمه ی یک پرواز بود،خدا دوباره برایمان آغوش باز کرد اما تو هنوز زخم خورده ی همان یک سیب بودی ...                                                               

من اما با همین دست های ضعیفم که به قول تو قدرت هیچ کاری را نداشت گره ی محکمی به ریسمان بندگی زدم ،همان ریسمانی که یک سرش در دستهای خدا بود و سر دیگرش برقفل دل های ما ،گره اش زدم و نزدیک تر شدم ،نزدیک و نزدیک تر...                                                                                                     

من آسیه وار به چهار میخ جور فرعون کشیده شدم وذکر زیر لبی ام تنها همین بود"رب ابن لی عندک بیتا فی الجنه"...من جاری شده در رگ های تنها مقدسه ی بیت المقدس مهبط جبرائیل شدم ،من ام العیسی شدم ،عیسی پرور... با شِِِان نزول انا اعطینا پشت درب سوخته مسماراز سینه بیرون کشیدم ،پهلوشکستم ،در شبی تاریک دست از کفن بیرون آوردم و فرزندانم رابرسینه فشردم .... با زینب بوسه برگلوی امام زمانه ام زدم و در چشم هایش زمزمه کردم ،روحی فداک حسینم...من با رقیه غسل اشک دادم سر بی تن بابایم را...با ملیکا مادر تنها منجی عالم شدم وتو...تو پدر شدی و من دختر همیشه کوچک تو ،تو برادر شدی و من تکیه گاهی برای شانه های همیشه خسته ی تو،تو همسر شدی ومن همسفر راه بی پایان زندگی ات ومن مادر شدم و بهشت زیر پایم فشرده شد. تو را در آغوش گرفتم ،شیره ی جانم را تقدیمت کردم ،با قدم های کوچک تو ،قدم برداشتم ،با زمین خوردن تو سر زانوانم زخم برداشت ،از تب تو سوختم ،تو بزرگ شدی و من کوچک ماندم ...                        

توجهاد کردی ؛شهید شدی ؛قاضی شدی؛حق طلاق همه اش با تو بود ؛دیه ی تو دو برابر بود ؛سهم ارث تو دو برابر میشد ومن ....من هنوز برایت همان حوای رانده شده بودم ....                                                                                           

اما پدرم ،برادرم ،همسرم ،پسرم !یادت رفت این من بودم که بارها تنهای تنها غم های دلت را طلاق داده بودم تمام ارثیه ی وجودم را دو دستی تقدیمت کرده بودم ...یادت رفت دیه ی وجودت تمام جوانی من بود ...یادت رفت ای آدم !که من مادر شده ام ....مادر !   

 

 

____________________________________________________

حوا نوشت : حقیر هیچ اعتراضی به احکام ارث و وراثت و دیه و ...ی خدا جان ندارم .همه اش از سر حکمتی است که آخرش باز موجودی جیب آدم برگشت میخورد به جیب حوا ...یکی که گرفتی ده تا برمیگردانی !

من نوشت : من همانم که روزی زنده به گور میشدم ....خوب چشم هایت را باز کن ! 

بغض نوشت :حوا که باشی بعضی ها هوا برشان میدارد که آدمند !                                                                                         

       


[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 4:55 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

عزیزانم ،جوجکان من،آرام باشید .میدانم دل قوی داشته اید که خدا هست ؛ فقط ازاین می هراسم که شاید وقت موعود نزدیک باشد . شما را به خدا ،جوجکان لرزانم ، الان و این وقت سر از تخم بیرون نیاورید ...همچنان آرام بمانید تا آشوب و بلوایی به پانشود ...باز درون پوسته ی سپیدی که به جای من در آغوشتان کشیده آرام بمانید تا آرامش بماند. تا من و شما و این مرد مهربان آرام بمانیم .

 

آری میدانم ...صدای پایشان را میشنوم ...اینان شکارچیان اند که نزدیک می آیند اما این مردان شکارچیان ما کبوتران نیستند ، اینان شکارچیان آدمیان اند .

شما را چه شده ؟ میلرزید ؟ مگر نشنیده اید سخن مهربان مرد را که " دل آرام دار؛ خدا هست ."؟

 

شما ...شما پیش من هستید ؛ پیش مادرتان ...پس او چه بگوید که عزیزش را ؛ وصی و ولی و برادرش را ؛ در بستر خویش گزارده ؛ تنها رهاکرده و گریخته ...امید های زندگانی من ،بیش از لرزیدن شما، دلنگران امید زندگی این مرد مهربان هستم ...آخر او هم امشب تنهاست ...او که امشب تنهاست نه امید زندگای یک پیامبر در رزمگاه احد و بدر ، نه تمام شجاعت و صلابت یک فاتح خیبر، نه امیر برکه ی خشک غدیر که او امید زندگانی دل داغدیدگانیست که گاهی از ماکبوتران هم که بی پناه تر میشوند ، به او پناه میبرند ...

صدای پایشان شما را میلرزاند ...آری ،نزدیک میشوند ....

 

وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا و اغشیناهم و هم لا یبصرون ....

عزیزانم ،فرزندان من ،آنها رفته اند ...سر از تخم بیرون آورید و ببینید که مشرکان مکه مهربان پیامبر پروردگار را نیافته اند.... ببینید که پیامبر خدا سالم و سلامت است ..و ببینید که ما بهترین کبوتران تاریخ شده ایم ...

 

 

 


[ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 10:50 صبح ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

از همان لحظه که دیدمت شبیه گمشده ی من بودی ...نگاهت که میکردم یاد او می افتادم و چشمهایش ...عجیب یاد او را در دلم زنده میکردی ...چشم های تو شبیه چشم های گمگشته ی من است؛آنقدر زیاد که فکر میکنم در قاب به خون نشسته ی چشمان تو مردمک چشم او سو سو میزند .....انگار خیلی گریه کرده ای غریبه ی آشنا...

اصلا توهم بگو آیا فرزندی داری ؟ دختری داری ؟ به کوچکی من هست ؟ نکند تو هم دخترت را تنها گذاشته باشی که اگر چنین کرده ای ترا به خدا زود پیش او برگرد...آخر چشم انتظاری سخت وطاقت فرساست ...من خوب میدانم ....نگاهم که میکنی دلم میلرزد....

چشم هایت شبیه چشم های بابای من است ؛ قبول دارم ،حتی قرآن خواندنت هم شبیه اوست . اصلا از همان روز اول که که بالای نی دیدمت دعا کردم تا پیش ما بیایی ؛ تا همسفر قافله ی ما بشوی ...ترا به خدا از من دلگیر نباش که دعا کردم نیزه دارت سر ترا از محمل ما کنار ببرد ...آخر به گمانم زیبایی همین چشم های تو بود که شامیان خیره خیره نگاهت میکردند و رد نگاه مسمومشان که به محمل ما میرسید ؛آزارمان میداد بیشتر از زخم آبله ی پا...

 تو شبیه بابای منی اما بابای من به جوانی تو نیست ، محاسن بابای من سپید شده اما سپیدی محاسن تو را غلظت سرخی خونت سیاه کرده ...انگار بابای منی در جوانی... موهای بابای من اما هنوز مثل موهای توسپید نیست ؛نکند در تنور بوده ای و سپیدی این موهای آشنا از خاکستر آنجاست؟لب هایت چرا خونی است غریبه ؟ عطر آشنایی داری ...نه من اما باور نمیکنم ...پیشانی بابای من زخمی نشده بود ؛ ضرب سنگ ها زخم پیشانی اش را باز نکرده بود... نه باور نمیکنم ...من بابایم را از عطر تنش میشناسم ؛ تو که تن نداری ....باورش سخت است... اصلا تا عمه نگوید باور نمیکنم ...

 میبینی ؛گفته بودم شیبه بابایی و همین شباهت عجیبت عمه و سکینه را چنین آشفته کرده ... عمه و سکینه و تمام زنان خرابه را ...عمهاما نگاهش چقدر آشناست؟ او تنها بابای مرا چنین عاشقانه نگاه میکرد؛ تنها برای بابای من چنین مظلومانه میگریست ...سکینه هم ...مادر علی کوچک من ؛ رباب هم ...با چشم هایت مرا آتش نزن ...نام بابای من حسین بود ؛ نام تو هم مگر حسین است که عمه زینب این چنین نگاهت میکند؟ نکند مادر تو را هم در کوچه ها سیلی زده اند ؟تو اگر نمیتوانی نزدیک تر بیایی من می آیم ؛ هر چند آبله پایم را میسوزاند...در آغوشت که میکشم بوی بابای مرا میدهی ...

 

 بابا حسین حالا که با سر آمده ای ؛ قدمت روی چشم اما بگو آغوشت را کجا جا گذاشته ای ؟

 

پ ن1.نمیدانم محرم امسال من چرا بادختر کوچک حسین شروع شد....شاید چون هر دو بابا حسین هایی داریم که برایمان چون جان شیرین عزیزند... اما بابا حسین رقیه از جان شیرین هم عزیز تر....

 

پ.ن2.رقیه خاتون ،جان من و بابا حسینم به فدای بابای حسین تو ....بابی انت و امی ونفسی و اهلی و مالی ...

 

درد نوشت : جلو گری به روی نی سرت چو ماه میکند

                       غروبت ای هلال من عمر تباه میکند

                     به روی محمل مرا ز روی نی نگاه کن

                        ببین چگونه دخترت تو را نگاه میکند

 

 


[ دوشنبه 91/8/22 ] [ 7:26 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

پیش نوشت :دم مسیحایی یار ما مرده زنده میکند چه رسد به دل و دست من که پنج ماهی میشد به قلم نمیرفت...

پریشان نوشت : قلم شکسته را میشود از نو تراشید ؛ با دل شکسته چه کنم ؟...دل تراش خریداریم .

 

 

خنکی این آب نیست که قلبم را کمی آرام میکند ؛ فکر دست های تو که زلالی این آب در آغوششان کشیده ,التهابم را فرو مینشاند . اما آتشی در دل دارم که حتی تمام آب این برکه هم خاکسترش نمیکند ....

آب موج برمیدارد و همین دست های مردانه ای که دستت را میفشارند ، همین دست های زنانه ای که همچون من دست در زلالی این آب فرو میبرند ؛ به دست های تو خیانت میکنند .

آب موج برمیدارد ...نقش چشم های تو روی بی رنگی آب خط میکشد ....تو هم نگرانی ،علی .میدانم ...اما سینه ی تو را شرحی داده اند که حالا حتم دارم گنجایش تمام غم های عالم را هم دارد حتی اگر قرار باشد گاهی  دردهایش را به چاه بگوید ...حتی اگر روزی من کنارت نباشم ...

آب موج برمیدارد ...آیه های قرآن تکذیب میشوند ...پیامبر خدا را هذیان گو میخوانند ...نام امیر المومنین را به سرقت میبرند ...فاروق و صدیق میخوانند دشمنان خدا را ...

آب موج برمیدارد ...تو وصی میشوی از همان ابتدای بعثت ...زیر شمشیر های برهنه در بستر مرگ، جان بازی میکنی ... زخم برمیداری ...تیغ بر فرق کفر میکوبی ...بالای جهاز شتران امیر میشوی اما...

آب موج برمیدارد ...دست ها دست مردی را به نشانه ی بیعت میفشارند ...بخ بخ علی روی لب ها زمزمه میشود ...در قلبها اما سودای دنیا بلوا به پا میکند ...سوء قصد های به سرانجام نرسیده ، فتنه های در نطفه خفه شده ،نفاق های زیر خاکستر مانده اما روزی آتشی میشود شعله ور بر حریم آل پیامبر ....

آب موج برمیدارید و در خطوط مورب آب تصویر مردی می افتد و سلام بی پاسخش ...قباله ای پاره میشود و در چشم های معصوم یک کودک ضرب دستی مادر را از پا می اندازد...

آب موج برمیدارد و از صد و بیست هزار شاهد عینی ، از مدعیان ولایت تو ؛ از همین هایی که امروز امیرشان میخوانند تو را ...هیچ کس نمی ماند جز همان هایی که سرنوشتی چون مولایشان خواهند داشت ...

آب موج برمیدارد ....ابوذر ها به تبعید ربذه میروند ...میثم ها بر دار میشوند ..کمیل ها ...قنبر ها....

آب موج برمیدارد و من میان موج های لرزان آب به چشم های تو فکر میکنم ..دست در خنکای آب رها میکنم و شهادت میدهم به ولایت جان پیامبر ...به اولی الامری مردی که در رکوع ؛ انگشتری خویش به مسکین میبخشد ؛ خاتمی که بارها بر انگشتش دیده ام ...من به امیری شان نزول آیه های مقدس کتاب خدا ایمان دارم علی جان و با تو بیعت میکنم ...

آب موج برمیدارد ...عهد من مقبول درگاه حضرت حق می افتد و من اولین شهیده ی ولای اولین امام خدا میشوم...

  

 

 

پ .ن .ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

       ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

 

شیعه نوشت : تو را بر حلال زادگی ام سپاس ...الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه مولانا امیر المومنین .

 

غم نوشت : ابتدای کربلا مدینه نیست

                   ابتدای کربلا غدیر بود

                   ابرهای خونفشان نینوا

                 اشک های حضرت امیر بود


[ سه شنبه 91/8/16 ] [ 7:54 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

گاهی کسی می آید توی زندگی آدم و بعد هم میرود و میگویی: رفت... اما کارت سخت میشود اگر دلبری قبل از وجود تو حتی ؛ بیاید ؛ توی دلت بنشیند ؛ دائم نامش را از این و آن بشنوی... با گوشت و پوست و خونت حسش کنی ؛ بزرگ بشوی با او ...با غم هایش ...گاهی دخترش بشوی ...یک وقت هایی هم مادر و گاهی هم خواهرش...گاهی هم توی خیالاتت سر فرزندش را روی شانه هایت بگذاری ...آرام روی شانه ات بزنی و با گریه زمزمه کنی ...لالایی علی جان ...

من عشق تو را از نوع آسمانی و الهی اش نمیتوانم درک کنم ....بگذار هر چه میخواهند بگویند ...نمیتوانم عکس خانه ات را با آن پرچم سرخ قاب کنم و هر روز صبح روبه روی تو زانو بزنم ؛ دست بر سینه بگذارم و بگویم : السلام علیک یا...نه ؛ این همه رسمی بودن که در توانم نیست ....من به جای زانوی ادب زدن وزمزمه ی  السلام علیک یا سیدالشهدا ؛با حال نزاری سر بر روی بالش خیسم زیر لب میگویم : سلام حسین جونم ...

من از همان اول ؛عاشق بی ادبی بوده ام ...حق بده اما به من ...گاهی فقط با همین نام تو میشود دل را آرام کرد ...نمی دانم در این " حا ، سین ،ی ، نون " چه اکسیری نهته است ! مرا به : فما احلی اسمائکم " ببخش ...شیرینی صدا زدنت با همین اسم که زیر دندان برود؛ به این راحتی ها نمیشود هر وقت که دل بهانه ات راگرفت ؛ سیدالشهدا و ابا عبدالله و اباالاحرارصدایت کرد ....حسین چیز دیگریست ...

گاهی هم خسته میشوم ...خسته میشوم از اینکه پایان همه ی روضه ها به تو ختم میشود ...از هر روز، صبح و شام برایت گریستن ...از دیدن شیر خواره و پرده کشیدن اشک روی مردمک چشم ...خسته میشوم ؛ از اینکه آب خنک از گلو پایین نمیرود ....آب خنک وقتی گواراست که خاطره ی لب های ترک خورده ات داغ روی جگر نگذارد...خسته میشوم و همین گه گاه خستگی ها کار دستم میدهد ...لج میکنم با خودم و حسین توی قلبم وقهر میکنم با تو ! قهر میکنم با این اشک های بی حساب و کتاب ...قهر میکنم با تو که یک شب هم نمی آیی... حتی توی خواب بی انصاف....قهر میکنم تا نازم را بکشی ...آن وقت است که چشم هایم درد میگیرند ...روضه ی خونم افت میکند و فشار عاشقی ام پایین می افتد، اما تو شبی مثل امشب ،خودت را نشان میدهی و برمیگردی ..پای نازکشی ات بگذارم یا یتیم نوازی ات ؟ تو که نباشی توی دنیای من؛ یتیمم !

امشب شب توست عزیز...فقط تو ...امشب را میشود با حسین حسین به سماع درآمد ...عاشقی کرد...از مداحی و روضه به یاد تو افتاد واز ترانه های افتخاری و شجریان و عصار و لهراسبی و هیچکس وخواجه امیری هم !... امشب برای من مخاطب خاص همه ی روضه ها و ترانه های دنیا تویی...

حالم شبیه حال حبیب و مسلم و حر که نیست اما حال فطرس را که میتوانم دریابم! پر قنداقه ات را که نخواستم ؛ بلند پروازی هم حدی دارد اما من نیم نگاهت را به جان خریدارم . مظنه اش همین قدر بود دیگر ؟ نمی دهی ؟ قهر نمیکنم که ؛ کشش را ندارم ...نگاه نمیکنی فدای سرت ؛ اشک هم بدهی قبول است . حالا بگذار افراطی ام بخوانند و چپ چپ نگاهم کنند و بگویند : امشب که شب میلاده آخه واسه چی گریه میکنی ؟ همینه که همه رو از اسلام زده میکنید دیگه !

غم تو خجسته بادا که غمی است جاودانی

ندهم چنین غمی را به هزار سال شادمانی

_______________________________________________________________

پی نوشت : از تو نوشتن همان قدر سخت است که با تو قهر کردن ! در واژه نمیگنجی حسین !

اشک نوشت 1: کفم نمی آید خب، این شب میلادی ! تو کف بزن رفیق، ما گریه میکنیم !

اشک نوشت 2 : باور کن با این اشک ها کسی از اسلام زده نمیشود ! زده میشود ؟! باشد ...توی سیاهی چادر قایمشان میکنم ، پارچه اش سیاه است ،باور کن جای لکه اش هم نمیماند .

دل نوشت : چشم هایم درد میکند !

من نوشت : حر کن مرا ...مدتی است چیز دیگری شده ام !

داغ نوشت : تو که ناز مارا نخریدی !نازت را دنیا دنیا خریدارم !...چند ؟

 


[ شنبه 91/4/3 ] [ 1:9 صبح ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

 دبستان که بودم معلممان گفته بود یک دانه ی لوبیا را سه روز در پارچه ی نمداری بپیچید و بعد که جوانه زد ،انرا توی گلدان کوچکی بکارید ،خوب یادم هست که دانه ی کوچک را با چه دقتی از میان دانه هایی که مادرم به من داده بود ؛انتخاب کردم ...نمی خواستم شکسته باشد،مواظب بودم که حتی دانه ام ترک هم نخورده باشد ،بعد هم با چه شوق و ذوقی هر روز نگاهش میکردم وجوانه اش را هم اندازه میگرفتم ،با چه امیدی کاشتمش...

حالا اگرچه دیگر بزرگ شده ام ،اگرچه دیگر دبستانی نیستم اما بازگشته ام به شور و شوق همان سالها ...من همان کودک دبستانی شده ام و تو ،همان معلم مهربان دبستان ...من در درس اعتکاف دانه ی دلم را در پوشش خطا پوشی ات پیچیده ام ، باران مهربانی ات هم دانه ی دلم را تر کرده و هم چشم های خسته ام را ... به جوانه زدن امیدوارم ، اما دلم بارها ترک خورده و حتی شکسته ....من سه روز است که با تو آشتی کرده ام ،با تو حرف میزنم از من ربنّا فاغفر لنا ذنوبناست و از تو :فانّی قریب مجیب الدعوه الداع ،من گوشه نشین شده ام تا تورا برای همیشه در گوشه ی دلم نگاه دارم .اینجا با ستاره ها نماز صبح میخوانم،سه روز است ،سحر خیز تر از خورشیدم واین یعنی نماز صبحم قضا نمیشود ...چند روزی است هیچ جایی برای من امن تر از زیر سقف خانه ی تو نیست، سه روز است از خانه ی تو به هیچ خانه ای نرفته ام ،حتی خانه ی خودم ...شب های اعتکاف از روزهایش نورانی تر است ،ظلمت شب سر افکنده میشود از نورانیت تسبیحی که دانه هایش در دست راست من میلغزد واز این دست خسته ی چپ که روبه تو به استغاثه بلند است...اینجا نماز وتر زیباترین خلوت عاشق و معشوق است....پروردگار من تو درتمام لحظه های گوشه نشینی جاری هستی ،در چشم های خسته اما پر امید شب زنده داران ،در عطش تشنه لب روزه داری ... حالا که سه روز است دانه ی دلم در پوست خود نمیگنجد ،حالا که خاک من بر آتش شیطان پاشیده،حالا که غروب روز آخر است و دلم چشم انتظار طنین اندازی بانگ اذان اما به خورشید هم التماس می کند که دیر تر غروب کند ،احساس می کنم دانه ی دلم جوانه زده است .پس ای معلم دبستان بندگی ،دلم را با دست های مهربانی ات در گلدان بندگی بکار ،قول می دهم روزی گل های عشق و معرفت دهم ...

[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 12:30 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]

بغض نوشت : گاهی از شدت نفرت قلم روی کاغذ سر نمیخورد یعنی حالت بد میشود از اینکه کسی را مخاطب قرار بدهی ؛ این روزها اما مجبورم ...

 

من شبیه امامم نیستم , خوب میدانم ...اما تو مرا یاد امامت می اندازی ..این شباهت عجیبتان است که مرا به تعجب وامیدارد ..

حنجره ی آلوده ی هر دویتان نذر شیطان شده ...آی نقی حالا که مهدی خواب استی که تو خواندی اش؛ همان رفتم خدارا ببینم دیدم خودم بودم منسون است...توفیری نمیکند ! واژه های هر دو کثیف اند و بی حیا....

تو اما از این نظر یک سور به امامت زده ای !اوج گستاخی منسون انکار خداست؛تو اما چیزی که خودت قبولش داری و قسمش میدهی را به بازی گرفته ای ! واین نهایت حماقت یک انسان است ...حتی نترسیده ای همان مهدی ای که در خوابش میدانی روزی از خواب بیدار شود و این خواب خوش که مثل لجن زاری در آن فرورفته ای را به کامت زهر کند ؟ اربابت به تو دست مریزاد اگر نگوید ؛ارباب تو نیست...

شنیده ام هردویتان همجنس بازید ..البته منسون چند فرزند هم از خواهر و مادرش دارد ! تو چطور ؟از این خواهرو برادر ها و خواهر زاده ها نداری ؟

واقعیتش را که بخواهی اما حال منسون از تو بهتر است ! سوراخ موش هم این روزها پیدا نمیشود اگر پلیس آلمان وابدهد !

خیلی خوش خیال نباش ....سلمان رشدی دیگری نخواهی شد....هر روز صد بار مرده و زنده شدن برایت کمی زیاد است ...آخر سر تو روی تنت خیلی سنگینی میکند ؛ نمیخواهی از سنگینی این سر پر سودا رها شوی ؟

باور کن راه های بهتری برای خالی کردن عقده های جنسی هست ...کلمات رکیک جنسی که عقده ی تو را خالی نمیکند ! اوج عقل و شعورت همین بوده که توهین کنی و پناهندگی سیاسی بگیری ! نوری زاده ها و خلقی ها و مجاهدین برایت کف بزنند و سوت بکشند ؟ چه ارزان فروشی !

پس اف بر تو.... یا حسرة علی العباد ما یأتیهم من رسول الا کانوا به یستهزئون....

 

 

شرم نوشت : اماما قبول که به اندازه ی حسین برایت نگرییده ام ...به اندازه ی مادر یاد از غریبی ات نکرده ام ....قبول که شب قدری بعلی بن محمدم همچون بعلی ابتدای زار زدنم پر التماس نبوده ...قبول که شیعه ی خوبی نبوده ام ...اما تو که هنوز جد موعود آخر الزمان هستی...تو که هنوز پسر حسین من هستی هنوز همان آبرو داری نزد خدا که سه شنبه شب ها دامن مهرت میگیرم و پر میکشم ...هنوز اسمت بالای صفحه ی جامعه کبیره ی مفاتیحم که هست...هنوز گاهی دلم برای شاه عبد العظیمت پر میکشد...قبول که من...اما تو که امام من هستی !

 


[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 8:21 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

تو بگریزی از پیش یک شعله خام ... من ایستاده ام تا بسوزم ...تمام ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 121570